خاک خورده اند...
همه شان خاک خورده اند...
آدم های اطرافم را میگویم..نگاهشان که میکنم حس میکنم مرده هایی هستند که از قبر در آمده اند و دوباره دارند زندگی میکنند.
چشم هایشان تار عنکبوت بسته است.
حتی آنهایشان که آرایش دارند انگار رنگ هارا روی یک لایه خاک صورتشان کشیده اند...
45 دقیقه ای میشود در خط واحد نشسته ام و زیر نور بی رمق لامپهای اتوبوس چهره ها را میپایم.....
نفسم تنگ میشود...حس میکنم تا تکان میخورند یک عالمه گرد و غبار از روحشان بلند میشود و در حلقم فرو میرود...روحم به سرفه می افتد...
در چهره هایشان دقت میکنم ...باز هم دقت (تر)میکنم.در تصورم آنهارا مرده فرض میکنم..هیچ تفاوتی با مرده ها ندارند..
آینه جیبی ام را در می آورم..به خودم نگاهی می اندازم..از خودم میترسم...صورتم خاک گرفته است...
یک لایه غبار بر مردمک چشمانم نشسته است...
لب هایم سرد و خشک است..
آینه جیبی ام را در جیبم میگذارم...سرم را بر لبه ی صندلی روبه رویم میگذارم..
پلک های بی حسم را به زور میبندم و در ذهنم تصور میکنم که با آب خنک مردمک چشمانم را میشورم...
چشم هایم نورانی میشوند...
روحم خنک میشود...
صورتم میشکفد...
چشمانم را باز میکنم...
آدم ها همان آدم ها!من همان من!....همه چیز کهنه است....
نمیدانم.هنوزهم نمیدانم..که آدم ها خاک گرفته اند..یا ...یا چشم های من!
پ.ن:مگر خاک هم ...خاک میگیرد؟
Design By : Pichak |